دردانه عزیز مادردانه عزیز ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن ما یکی شدن ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

دردانه زندگی ما

دیدن دردانه و حس وصف نشدنی

سلام دردانه من.... الهی فدای تو بشم که بالخره دیدمت  چهارشنبه 27 آبان با آبجی فاطمه ام رفتیم سونو... دل تو دلم نبود اما بودن خواهرم بهم آرامش می داد هشت و نیم رسیدیم خلوت بود بهم گفت هر وقت آماده شدی بگو.. همش راه می رفتم و صلوات و دعا و سوره یس خوندم سر راه به حرم امام رضا که عرض ارادت کردیم سپردمت به خودش... بعدشم که فرداش میلاد پدر بزرگوارشون امام موسی بن جعفر(ع)(باب الحوایج) بود و میدونستم ایشون هم منو دست خالی بر نمی گردونن از طرف دیگه هم سونوی من بیمارستان جواد الائمه فرزند امام رضا(ع) بود و همه این ها برام نشونه خیر و برکت بود نذر کردم که اگر همه چیز خیر و خوشی بگذره روز میلاد امام موسی بن جعفر(ع) شله زرد بدیم. از...
30 آبان 1394

لحظه شماری برای حس تو...

سلام دردونه من امروز با سردرد از خواب پاشدم شب هم نتونستم خیلی راحت بخوایم نمی دونم چرا؟ سرکار امروز خیلی شلوغ بود اما از طرفی خوب بود که سرگرم شدم آخه به امید خدا فردا میرم برای سونوی تو که قلب مامانی بهتره که فکرم درگیر باشه و فکر و خیال نکنم تا اومدم سر وبلاگت دیدم سمیه جونیم پیام گذاشته و خیلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم انشالله خدا خیرش بده  امروز خواهرم میاد مشهد پیشم منم فردا و پس فردا رو مرخصی گرفتم که هم خونه باشم هم اینکه کارای دکتر رو راحت تر و بدون استرس کار انجام بدم ...دلم برای خواهرم خیلی تنگ شده خیلی وقته ندیدمش خوشحالم که وقت سونو خواهرم پیشمه. راستی دیروز اولین ختم قرآن رو به پایان بردم و امروز دور دوم...
26 آبان 1394

مهمون بازی

دیروز از سرکار خیلی خسته و گشنه رسیدم خونه ساعت حدودای سه و نیم بود یه نیمرو درست کردم و خوردم و از فرط خستگی گرفتم خوابیدم ساعت 5 و ربع بیدار شدم و نماز مغرب و عشا رو خوندم و زنگیدم به بابا یاسر که گفت قراره شام دوست کرمانیش با مادر و خواهر و خانومش شام بیان خونه ما مثلا داشت اطلاع میداد  من جا خودم چون خونه ریخت و پاش بود و شامم فکری نکرده بودم  سریع پریدم آشپزخونه گوشتای خورشتی رو ریختم جی پاز و شروع کردم به دم کردن برنج و سرخ کردن سیب زمینی(برای قیمه).... خلاصه خیلی سریع کارا رو انجام دادم و خونه رو جمع و جور کردم اصلا متوجه گذشت زمان نبودم که یهو درو زدن و بابایاسر و مهموناش اومدن داخل ....سریع چای گذاشتم و ...
25 آبان 1394

اولین مشاوره بارداری مامانی

سلام دردانه من امروز برای اولین بار رفتم مشاوره بارداری آخه یه سری دردها و افکار داشتم مشاوره ریلکسیشنی و معنوی نیازم بود خیلی خوب بود خانم سیدزاده (مشاور)خیلی راهنمایی ام کرد تأکید به نفس عمیف روزی چند بار ....شل کردن همه عضلات برای غلبه به استرس - آموزش طرد افکار منفی  و مبارزه با سردرد و سرگیجه.... راضی ام خیلی راهنمایی های خوبی بود آموزش ریلکسیشن هم که عالی بود امیدوارم بتونم اینارو کامل انجام بدم و سلامتی تو و خودمو بیشتر کنم خانم مشاور تاکید کرد از گلاب و بهار نارنج و گل بنفشه بیشتر استفاده کنم و حداقل روزی 10 تا بادوم بخوردم(راستی اونشب بابایی برام بادوم با پوست خریده )   روغن زیتون هم تأکید کرد و...
20 آبان 1394

دوهفته گذشته....

لان حدود دو هفته از اون روز میگذره که فهمیدم یه تو راهی ناز از طرف خدای بزرگ داریم و قراره 28 آبان برم و سونوی حیات این نی نی عزیز رو بدم  طبق روال اداره که چهارشنبه ها تشرف دسته جمعی به حرم مطهر امام رضا داریم امروز هم صبح به حرم رفتیم فرزند گلم این دومین باریه که شما با مامانی به حرم میای ......الهی میلیون ها بار مشرف بشی.... باهم کلی دعاهای خوب کردیم و نماز خوندیم... هر روز برای سلامتیت دعا می کنم سوره حشر-یاسین- واقعه و ملک و آیه الکرسی و صلوات و هر چی بتونم ذکر و دعا و شکر خدا ....از طرفی هم جزءخوانی هر روز ..  همه توکلم به خدای مهربونه من و بابا یاسر از الان خیلی دوستت داریم و خیلی بهت فکر می کنیم   امام ز...
15 آبان 1394

روزهای اول مادری

دوسه روزه دل درد و گاهی سردرد و سرگیجه و گاهی البته خیلی کم هم تهوع دارم ... میگن این علائم عادیه و خداروشکر می کنم... بابا یاسر هر لحظه کنارمه و خیلی کمکم می کنه  حتی تو کارای خونه و جمعه ها تقریبا میشه گفت من کار خاصی جز غذا انجام نمیدم و حتی جمع و جود و پهن کردن لباسای لباسشویی و جاروی خونه رو هم اون انجام میده خدایا ازت میخوام بهترین ها رو نصیب یاسر خوبم کنی.... هر شب مثل گذشته میوه خوردن دوتایی و مث شب های پائیز سال گذشته کاسه انارمون به راهه  مخصوصا الان هم بیشتر بخاطر وجود تو نی نی نازنین ما... مامانم و خواهرم در جریانن و هی حالمو از راه دور می پرسن و نگران من هستن خدا خیرشون بده... اداره هم آرومه هر روز مراس...
9 آبان 1394

بهترین خبر دنیـــــــــــا...

حدود یک سال از زندگی مشترکمون میگذره زندگی پرخاطره ای که توش اتفاقات مختلفی رخ داده مث زندگی همه آدما البته اگر به روز عقدمون رجوع کنیم (18دی 92) این تاریخ بیشتره اما من و همسری 24 مهر 93 زیر یک سقف آشیون کوچیک خودمون رو با عشق و توکل به خدا و عنایت خاصه امام رضا(ع) و درجوار این امام رئوف آغاز کردیم. از همون ابتدا هم من دلم میخواست زودی مادر بشم   اما خب این قضیه حدود یک سالی طول کشید و ماهمش چشم انتظار لطف خدا و عنایت امام رضا بودیم. من تو مشهد غریب بودم و هیچکسو غیر یاسر و البته امام رضا نداشتم ازش میخواستم کمکم کنه تا لیاقت مادر شدن داشته باشم و خدای مهربون این نعمت بزرگشو به ما هم بده... 4 آبان 94 دو روز بعد عاشورا ب...
6 آبان 1394
1